خواستم بدانی که حالا دیگر من مرده‌ام. نه که امروز مرده باشم، چند روزی هست که مرده‌ام، اما وصیت‌نامه‌ام را حالا پس از مرگ می‌نویسم. حالا که چند روزی گذشته و بهتر باور کرده‌ام که مرگ چیست. نه که از قبل به نوشتنش فکر نکرده باشم، که بارها و بارها فکر کرده‌ام که اینجا چه باید بنویسم، اما تا آخرش هم ندانستم چه بنویسم که سزاوار این مرگ باشد. گذاشتم بمیرم و بعد بنویسم. اما حتی حالا هم چیزی فرقی نکرده، وصیت‌نامه‌ام می‌شود همین خزعبلات درهم. اما مهم این است که تو این‌ها را خوب می‌فهمی.

اگر خواستی به فرشتگانت بگویی که علت مرگم را بنویسند، بگو که از خودم جویا شوند؛ به آن‌ها خواهم گفت: سکوت».
خواستم که آدم‌ها ندانند. ریز و کوچکشان. نزدیک و دورشان. خواستم فقط تو بدانی. خواستم که نگویم. خواستم که ندانند. که البته خودمانیم، اگر می‌دانستند مگر تفاوتی هم می‌کرد؟ جز اضافه شدن چهار نصیحت اضافه‌تر. پس حالا هم نمی‌گویم. که علت مرگم را نوشته باشی سکوت. که البته خودمانیم. کاش فریاد زده بودم! کاش که فرشتگانت علت مرگ را ننوشته بودند سکوت».
نه که من مرده باشم. نه که نفس نکشم. اما چه بودنی؟ وقتی بدانم که همه چیزم خسر الدنیا و الآخره» است، حالا چه اینجا باشم و چه آن‌جا، در هر حال زیان‌کارم. زیان‌کار همان به که مرده باشد.
با خود می‌گفتم: حتما درست می‌شود! می‌گفتم که خدا بزرگ است، درستش می‌کند، اما دیدی خدای بزرگ؟ درست نشد. سکوتم نشکست اما خودم چرا. آدم‌ها، ریز و کوچکشان، دور و نزدیکشان، ندانستند که چه چوب خشکی در دست دارند و چه لیوان بلوری و چه نوک مدادی و چه کاغذ تری. اصلش هم همان شد که من ذره ذره‌ی سکوتم را لحظه به لحظه جان دادم.
آن چند روز پیش که مردم، گمان می‌کردم که آدم‌ها برایم اعلامیه‌ی فوتی می‌زنند و مراسمی. اما آن‌ها حتی ندانستند که من مرده‌ام. البته از این بابت رنجور هم نیستم. پیش از مرگم، خود روزی دو سه نوبت در عزای خود گریه کرده بودم. شاید برای مرگِ لجنی مثل من، همان هم کافی بود.
خواستم آدم‌ها چیزی ندانند که غمگین نشوند، خودم را حبس کردم، گفتند چرا؟ نتوانستم پاسخشان دهم. بیرون آمدم. باز گفتند چرا؟ نتواستم پاسخشان دهم. پس گریستم. گفتند چرا؟ سکوت کردم. تصور کردند دیوانه‌ام. شاید هم که واقعا بودم. نمی‌دانم. راستش را بخواهی نشد که قبل از مرگم سر از دیوانگی‌ام دربیاورم.
حالا، بگذار که من مرده باشم. که مگر پیش از این نبودم؟
حال من همه‌ی وصیتم را برای تو برای آن می‌نویسم که به مرگ خودم قسمَت دهم که دیگر موجودی را مثل من نیافرینی. با همان ویژگی‌های از من که سکوتش می‌کنم. با همین خسر الدنیا و الآخره» که منم و می‌بینی.
این‌ها را خیلی پیش از این باید به تو می‌گفتم. از همان چند روز پیش‌تر که شروع کردم به جان کندن. اما هنوز رنج مرگ با من بود. و البته هنوز هم هست. خواستم که سکوتم را با سکوت پر کرده باشم. اما تو نخواستی. خواستی که حتی آخر سکوت هم مرگ باشد.
خواستم که نمادین کاری کرده باشم که بدانی من می‌دانم که مرده‌ام. همین حالا آن کار نمادین را - که از آن هم سکوت می‌کنم - انجامش دادم. خواستم که دیگر خیالت راحت باشد که با زنده‌ام کاری نداری، اما مرده‌ام شاید کمی به کارت بیاید.  فقط حواست به قلبم باشد که آن را به کسی ندهی. می‌ترسم که مثل خودم شود. و یادت باشد که به زنده‌‌ها بگویی که با مرده‌ام راحت‌تر باشند. که نه دیگر چوب خشک است و نه لیوان بلوری.
خب.
حالا من مرده‌ام، کمی آزادتر از قبل!
وصیت کرده‌ام که مثل من هم نیافرینی.
حالا می‌‌شود که یک جور دیگر زنده‌ام کنی؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها