در گذر این سال‌ها، من هزاران بار من بوده‌ام.
یکی از این هزار من کودک بود. با چیدن چند میز پذیرایی کوتاه و بلند پشت سر هم و طی کردن آن‌ها از ابتدا تا انتها و یک پرش کوچک خوش می‌گذراند. اما از همان پریدن از بالای یک میز پذیرایی کوتاه هم می‌ترسید. آخرش‌ هم همین ترس کار دستش داد؛ شپلق! از پشت با سر به زمین خورده بود.
یکی از این هزار من، نشسته بود و شعر می‌خواند که کبوتل قشنگم، خوشگل و شوخ و شنگم، وقتی می‌‌شینه لو دوشم، نوک می‌زنه به گوشم، از دست من دون می‌خوله، دون فلابون می‌خوله.» و حرص می‌خورد از اینجوری کردن» و آهنگشا زدن». وی بسیار لوس و مزخرف و حال‌به‌هم‌زن بود.
یکی از این هزار من مدرسه که می‌رفت، یک هفته صبح‌ها تعطیل بود و ظهر به بعد می‌رفت و هفته‌ی بعدش بالعکس. این من یک‌بار دوچرخه‌سواری می‌کرد؛ افتاد! دستش شکست :)) هنوز هم که هنوز است معتقد است که دست چپش کمی چلاق‌تر از دست راست است.
این من بعدتر رفت راهنمایی. آن‌جا معنای دوستی را فهمید. معنای خوش گذراندن با دیگران را. مدینه‌ی فاضله‌ی دوران تحصیلش هم همان‌جا بود و همان مدرسه‌ و لاغیر! (همین است که حتی کارسوق عزیزمان،‌ از وقتی آن‌جا برگزار نمی‌شود آن‌چنان دلبر نیست که پیش از این بود.)

منِ بعدی دبیرستان بود. عجیب آن‌که خاطرات دبیرستانِ من شامل یکی از تلخ‌ترین خاطرات ماست. خاطره‌ی مرگ یک دوست :) آن هم نه آن‌قدرها ساده. بگذریم. اما منِ دبیرستان شاید تازه داشت یاد می‌گرفت که برای خودش باشد. کلاس‌ها را که شاید هفته‌ای یکی دوتا می‌رفت که رفته باشد! پایین مانتوی سرمه‌ای‌اش با غلط‌گیر یک سری گل‌های ریز کشیده بود، درباره‌ی رویایش برای سفر با اتوبوس به کویر و همسفر شدن با یک پیرزن مهربان می‌نوشت، علاقه‌مندِ قطعی و بی‌‌برو‌برگرد معلم‌های ریاضی بود این آخری را همه می‌دانستند! :))
منِ بعدی کنکوری بود. از رویایش برای چایی دم کردن و میل کردنش همراه خدا که همیشه آن‌طرف میز نشسته بود، در خستگی‌های بین تست زدن و درس خواندن می‌نوشت. خوشحال بود. سر حال هم بود.

منِ بعدی تازه دانشگاه رفته بود. روابط اجتماعی‌اش ضعیف بود. ادعایش هم شاید زیاد. خسته بود. ناراحت بود. ناراضی بود. ناراضی نیامده بود اما ناراضی شده بود. اوضاع بر وفق مرادش نبود و می‌خواست که اوضاع را بر وفق مرادش کند. خواسته بود. خواسته بود که همه‌چیز را آن طور کند که خودش می‌خواست. سخت بود اما آن کار را کرد. حتی با هزار شک و تردید. و نماند.
منِ بعدی. دلش خواسته بود که زندگی کردن را یاد بگیرد و بزرگ شدن را. این من بود که شروع کرد به یاد گرفتن. شروع کرد به فاصله گرفتن از من‌های قبلی. رشد کرد. از راه‌های نامعقولی شاید. شاید هم نه. یعنی شاید برای دیگران بود و برای من، هرگز هم نامعقول نبود.
منِ بعدی. چه مسیرها و چه راه‌ها. چه بیداری‌ها و  چه خواب‌ها. چه روز‌ها و چه شب‌ها. چه فکرها و چه فکرها و چه فکرها. محکم شد. صبر کرد. منتظر شد. کج رفت. راست رفت. چه دانستن‌ها و چه ندانستن‌ها. چه شک‌ها و چه تردیدها. چه گریه‌ها و چه خنده‌ها. چه شورها و چه شعف‌ها. رشد کرد. مسلمان شد. کافر شد.
منِ من. گهی خندم، گهی گریم، گهی افتم، گهی خیزم؛ مسیحا در دلم پیدا و من بیمار می‌گردم.
منِ من، نشسته و همه‌ی من‌ها را رو به رویش گذاشته، به این فکر می‌کند کدام یکی از این من‌ها از همه بهتر بود؟ کدام یکی دوست داشتنی‌تر بود؟ نمودار دوست‌داشتن‌ این من‌ها با گذر زمان، برای منِ من، صعودی‌ست یا نزولی؟ سهمی‌ست؟ یا شاید سهمی وارونه؟ زنگوله‌ای‌ست؟ سینوسی؟ پله‌ای؟ اصلا یک به یک است یا نیست؟ یعنی س داشته؟ نداشته؟
اما منِ من. نمی‌شود گفت که از او ناراضی‌ام. دوستش دارم. یعنی دوست‌داشتنی‌ست. [بله، بعضی وقتا فکر می‌کنم.] اما آن طوری نیست که باید باشد. در واقع بهتر است بگویم که الان منِ من نمی‌تواند بگوید منِ من آن‌طور هست که باید باشد یا نه؟ اما شاید زمان که گذشت و بعدها که به یاد منِ من افتادم به او افتخار کنم. شاید هم توی سرش بزنم و سرزنشش کنم. خدا عالم است! البته بعید می‌دانم بیش از خیلی دیگر از من‌هایی که تا به حال بوده‌ام دوستش داشته باشم. اما خب، همین که بعدها سرزنشش نکنم هم خدا می‌داند که خودش دنیایی‌ست. نمی‌دانم هنوز که دارد کج می‌رود یا راست؟ همان بچه‌ی ترسو‌یی‌ست که آخرش شپلق از میز‌های پذیرایی زمین می‌خورد و سرش به سنگ می‌خورد؟ یا آن دانشجوی سال اولی که جایی که دوست نداشت نمی‌ماند و می‌رفت؟ همان که ریسک می‌کرد و تاوان ریسک کردنش را هم می‌داد. یا آن یکی که برای خدا چایی دم می‌کرد؟ یا آن که در یک حادثه‌ی پیش‌بینی‌نشده دستش شکست؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها