به این فکر می‌کنم که چقدر خوبه با خستگی به خواب رفتن.
اینکه خودت رو قبل خواب مشغول کنی، با یه تکلیفی، کاری، کتابی،‌ موبایلی، چیزی.
به هر چیزی مشغول باشی به جز فکر.
اونقدر خسته باشی که چشمات سنگین شه از خواب و نرسی به فکر کردن.
امشب که تکلیف نداشتم و چراغ اتاقم هم خاموش بود و نمی‌شد کتاب خوند و گوشیمم نمی‌دونسم کجاست و خوابمم نمی‌برد، باز مثل قدیما توی فکرام جلو رفتم و جلوتر.
شاید به یه چیزی فکر کردم که تا حالا ندیده بودمش و با این جزییات هم بهش فکر نکرده بودم. با اینکه جلوی چشمم بود همیشه.
فهمیدم که از یه سری چیزایی که ذهنم بهشون می‌گه ایده‌آل» خیلی دور نیستم. یعنی همینجان، همین نزدیکی‌ها. ولی خب یه نزدیکی‌ای که کاش اصلا نمی‌بودن. کاش فکر می‌کردم که ایده‌آلی وجود نداره. چون این چیزی که به نظرم ایده‌آل میاد و الان هست و الان نزدیکه، در دسترس من نیس. نمی‌شه بهش نزدیک‌تر شد و نمی‌شه کشفش کرد. به خاطر یه سری دلیل خیلی مسخره که حتی مجال توضیحش رو هم ندارم. حتی توی همین خلوت بلاگم هم نمی‌خوام بگم.
فقط می‌شه نگاهش کرد. از دور هم نه‌ها، از نزدیک می‌شه نگاهش کرد. فقط نگاه.
خدایا. نمی‌دونم. شاید سندروم استکهلم دارم واقعا، که با همه‌ی این‌ها، با ایده‌آلای نزدیک غیرقابل‌دسترس گذاشتنت سر راهم، باز یه اصرار خاصی دارم که بگم شکرت. بگم حکمتت رو شکر. حکمتی که نمیدونم چیه و از کجا نشات میگیره. که بگم من هنوز هم دوستت دارم مثل قبل. حتی اگه نخوای این خوبی‌ها رو برام.
خدایا. ولی کاش اینطور نمی‌کردی. همین.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها