(نمی‌دانم چرا،‌ اما بعضی روزها دست به نوشتنم بهتر است. از صبح این سومین بار است که در بلاگ می‌نویسم.)
به معجزه فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که از همه‌ی چیزهایی که از بچگی برایمان تعریف کرده‌اند، همه‌ی واژه‌ها، همه‌ی مفاهیم، بین همه‌‌شان معجزه» یکی از آن‌هاست که برایم شبیه چیزی که تعریف کرده بودند نبود. معنایش تغییر کرد. باید بگویم مفهومی که حالا از معجزه در ذهن دارم با منطقم سازگار‌تر است. گرچه ممکن است اشتباه کنم. ممکن است تعریف قبلی هم چندان غلط نباشد. شاید باید در این مورد بیشتر مطالعه کنم.

به هر حال، پیش از این فکر می‌کردم معجزه یعنی وقتی برای کسی مشکلی پیش می‌آید بر اثر دعا کردن و خواستن از خدا، یک‌باره مشکلش برطرف شود. صبح مشکل داشته باشد و شب همه‌چیز حل شده باشد. مثلا بیمار باشد و شفا پیدا کند. مشکل اقتصادی داشته باشد و از آسمان برایش پول بیفتد :)) به طور کلی چنین اتفاقات یکهویی. اتفاقاتی که معمولا در سریا‌ل‌های ماه رمضان می‌بینیم؛ فردی بیمار است، معتاد است، بی‌گناه به زندان افتاده، به طور کلی مشکلی دارد، تا قبل از شب قدر هم مشکلش پابرجاست، اما شب قدر همه‌ی اطرافیانش مراسم احیا می‌روند، دعا می‌کنند، خودش توبه می‌کند، و فردایش همه‌چیز عادی شده و شرایط یکباره کاملا تغییر کرده و فرد کلا به زندگی بازمی‌گردد.

اگر بخواهم راستش را بگویم، از معجزات این دست شنیده بودم که گاها برای آدم‌هایی اتفاق افتاده بود. آدم‌هایی که احتمالا خیلی هم نزدیک نبودند. در واقع حالا که دارم فکر می‌کنم، یک مورد هم به یاد ندارم که در دوستان یا اطرافیان نزدیکم این جنس از معجزه، یعنی همین اتفاقات یک‌باره، را دیده باشم.

سوم دبیرستان که بودم، یکی از دوستانم بر اثر یک حادثه دچار مرگ مغزی شد. می‌دانید، مرگ مغزی یعنی همان مرگ. یعنی زنده بودن با دستگاه. تلخ بود و خیلی تلخ، اما واقعیت این بود که دوستمان را دیگر نداشتیم. با جزییات کامل در خاطر دارم که پس از امتحان نهایی فیزیک سوم دبیرستان از پله‌ها که پایین می‌آمدم، دوست صمیمی‌ام را دیدم، گفتم فلان سوال را شک داشتم و فکر کنم اشتباه نوشتم و شاید نمر‌ه‌ام بدتر از انتظارم شود. پوزخند تلخی زد و گفت: پایین که بروی با خبرهای بدتر از بد دادن امتحانت هم روبرو خواهی شد. درست منظورش را نفهمیدم،‌ اما پایین که رفتم همه در حال گریه و زاری بودند. از دوست دیگری پرسیدم چه شده؟ خبر مرگ مغزی شدن دوستمان را شنیدم. اولش اصلا باور نمی‌کردم. چند دقیقه‌ای طول کشید. خودم را در شرایطی دیدم که روی سکوی پله‌های روبروی در ورودی نشسته‌ام، به در چشم دوخته‌ام، و کاملا منتظر این صحنه‌ام که دوستم شادان و خندان وارد شود و بگوید همه‌چیز شوخی بود! کاملا این صحنه در ذهنم مجسم شده بود و گمان می‌‌کردم اگر چنین چیزی شود،‌ اسمش را خواهم گذاشت معجزه. اما واقعیت این بود که دوستمان دیگر هرگز از در مدرسه داخل نشد.
چند روز بعد از آن روز، خانواده‌ی دوست عزیزمان قرار بود برگه‌ای را امضا کنند که رضایت دهند برای پیوند اعضا. خانواده‌اش بسیار مذهبی و بااعتقاد بودند. خود دوستمان یک سال از ما بزرگتر بود، چون یک سال مدرسه نیامده بود و به جایش کل قرآن را در آن یک سال حفظ کرده بود. شنیدم که یکی از معلم‌های ادبیاتمان با عصبانیت به کادر مدرسه گفته بود که مگر عقلشان را از دست داده‌اند که می‌خواهند همه‌چیز را تمام کنند؟! چرا دعا نمی‌کنند؟ چرا منتظر نمی‌مانند معجزه شود؟ مگر به معجزه‌ی خدا اعتقاد ندارند؟
این تصوری‌ست که عموما نسبت به معجزه داریم. اینکه خداوند بیاید و چیزی را تغییر دهد. گمانمان هم این است که ما آنقدر در دنیا بدی نکرده‌ایم که خدا نخواهد به حرفمان گوش دهد. گمان می‌کنیم دلیلی ندارد که خدا آن اتفاق یهویی را برایمان رقم نزند.

اما من معجزه را حالا دیگر چنین تعریف نمی‌کنم. گرچه این معجزه‌ها دلخواه‌ترند و آدم‌ها دوست دارند یکهو ورق برگردد و همه‌چیز خوب شود، اما معجزه از دید من اصلا یک اتفاق یک‌باره نیست.
در پست دیگری همین روزها خواهم گفت که منظورم از معجزه‌ی زیباتر چیست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها