در حال از آن وحشت‌آشیان برگشت و خواست تا هم بدان راه بازگردد.

عزمم درست گشت کز اینجا کنم رحیل / خود آمدن چه بود؟ که پایم شکسته باد!
چون خواست که بازگردد، مرکب نفخه طلب کرد تا برنشیند؛ که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت، نیک شکسته‌دل شد. با او گفتند که: ما از تو این شکسته‌دلی می‌خریم!
قبض بر وی مستولی شد؛ آهی سرد برکشید. گفتند: ما تو را از بهر این آه فرستاده‌ایم!»
او با زبان حال می‌گفت:

هرگز نشود ای بت بگزیده‌‌ی من / مهرت ز دل و خیالت از دیده‌ی من
گر از پس مرگ من بجویی یابی / مهر تو در استخوان پوسیده‌ی من

خطاب می‌رسید که: ای آدم! در بهشت رو، و ساکن بنشین، و چنان که خواهی می‌خور و می‌خسب، و با هر که خواهی انس گیر. هر چند که می‌گفتند او می‌گفت:
حاشا که دلم از تو جدا داند شد / یا با کس دیگر آشنا داند شد

از مهر تو بگسلد که را دارد دوست؟ / وز کوی تو بگذرد کجا داند شد؟»

این چیست؟ سنگ ملامت بر شیشه‌ی سلامت می‌زنیم و روغن خودپرستی آدم را بر زمین مذلت عبودیت می‌ریزیم. تیغ همت او را بر سنگ امتحان می‌زنیم.»

دیگر باره گلیم درد بر انداخت، ربنا ظلمنا آغاز نهاد، گفتند: ای آدم!
آیی بر من چو باز مانی ز همه / معشوقه‌ی روز بی‌نواییت منم
گفت:

خداوندا! مرا این سرگردانی همی‌بایست، تا قدر تو بدانم. حق خداوندی تو بشناسم. مرا این مذلت و خواری در خور بود، تا مرتبه‌ی اعزاز و اکرام تو باز بینم و بدانم که با این مشتی خاک، لطف خداوندی چه فضل‌ها کرده‌است و از کدام درکت به کدام درجت رسانیده و به غیرت پیوند از اغیار بریده. پس امروز عاجزوار به در کرم تو بازگشته‌ام و اگر چه زبان عذرم گنگ است، می‌گویم:

روزی دو سه گر بی تو شکیب آوردم / صد عذر لطیف دل‌فریب آوردم!
جانا! ز غمت سر به نشیب آوردم / دریاب که پای در رکیب آوردم
در این تضرع و زاری، آدم را به روایتی مدت چهارصد سال سرگشته و دیده به خون دل آغشته بگذاشتند. و عزت ربوبیت از کبریا و عظمت با جان مستمند و دل دردمند آدم می‌گفت:

من تو را از مشتی خاک ذلیل بیافرینم، و به عزت از ملائکه‌ی مقرب برگزینم، و تو را محسور و مسجود همه گردانم، و حضرت کبریا را در معرض اعتراض آرم، و عزازیل را از دوستی تو دشمن گیرم، و پیش تخت خلافت تو بر دار لعنتش کشم و به ترک یک سجده‌ی تو، سجده‌های هفتصد ساله‌ی او را هباء منثورا گردانم، و از جوار رحمت خود دور کنم! تو شکر این نعمت‌ها نگذاری، و حق من نشناسی، و قدر خود ندانی، و دشمن را دوست گیری، و دوست را دشمن دانی، و مرا و خود را در زبان دوست و دشمن اندازی. لاجرم چون سطوت قهاری ما دستبرد بنماید، باید که در صدمت اول به صبر پایداری و چین در ابرو نیاری.
روزی که زمانه در نهیبت باشد / باید که در آن روز شکیبت باشد
بد نیز چو نیک در حسیبت باشد / نه پای همیشه در رکیبت باشد
آدم آن دم نگذاشت، و باز علم عجز برافراشت و به قلم نیاز بر صحیفه‌ی تقصیر صورت اعزار می‌نگاشت. و با دل بریان و دیده‌ی گریان و زبان جانش می‌گفت:

خداوندا! باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی! همه فانی‌ایم و باقی تویی! همه درمانده‌ایم و فریادرس تویی! همه بی‌کسیم و کس هر کس تویی! آن را که تو برداشتی میفکن، و آن را که تو نگاشتی مشکن. عزیزکرده‌ی خود را خوار مکن، شادی‌پرورده‌ی خویش را غم‌خوار مکن. چون برگرفتی هم تو بدار. ما را با ما نگذار. و بدین بیخردگی معذور دار، که این تخم تو کِشتهای و این گل تو سرشته‌ای.

اگر بار خوار است، خود کِشته‌ای / وگر پرنیان است، خود رشته‌ای

چون زاری آدم از حد بگذشت، و سخن بدین سرحد رسید، آفتاب اقبال طلوع کرد. شب دیجور ادبار فراق را، صبح صادق سعادت وصال بدمید و از الطاف ربوبیت به عبودیت آدم خطاب رسید:
بازآی! کز آن‌چه بودی افزون باشی! / ور تا به کنون نبودی، اکنون باشی!
اکنون که به وقت جنگ، جانی و جهان / بنگر که به وقت آشتی چون باشی!
بفرمود تا به بدل، آوازه‌ی  و عصی آدم»، منادی ان الله اصطفی آدم» به عالم برآمد و دبدبه‌ی فتاب علیه» بر ملک و ملکوت افتاد. هم کرم خداوندی از بهر دوست و دشمن عذرخواه جرم او آمد. بعد از این همه زبان طعن در کام کشید و مهر ادب بر لب خاموشی نهید و زنگار انکار از چهره‌ی آینه‌ی این کار بردارید.
معشوقه به سامان شد، تا باد چنین بادا / کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا!
آن تصرفات گوناگون چه بود؟‌ آدم را در خلافت پرورش می‌دادیم، و نقطه‌ی محبت او را در این ابتلاها» به کمال می‌رساندیم.»


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها