نـــیــان



چیزی شبیه شنا در خلاف جهت امواج آب. هر چقدر هم قوی شنا کنی و دقیق باشی و سریع باشی و تلاش کنی و همه‌چیز،‌ باز هم نمی‌شود.

نمی‌شود که برسی.

نمی‌شود که بشود.

نمی‌شود که آن‌طور شود که خواسته‌ای.

نمی‌شود.

نمی‌شود که تو باشی، به مهربانی مهتاب

و این روح دردمند ولگرد

باز هم کوله را زمین نگذارد

و سر را به زانوی مهربانی تو.»

نمی‌شود که بهار از تو سبزتر باشد،
گل از تو گلگون‌تر،
پاییز از تو غمگین‌تر.»

رویاهایمان کوچک نبود. هدف‌هایمان کوچک نبود. ته دلمان چیز کوچکی نخواسته بودیم. گرچه که ظاهرش خیلی کوچک به نظر می‌آمد. سخت بود و خیلی سخت. پی شادی را نگرفته بودیم؛ و این آخری به غایت زیبا بود.

خواسته بودیم شبیه افسانه‌‌ها باشیم. شبیه زال و رستم؟ پس پر سیمرغمان کو؟ 

شنا در خلاف جهت امواج. از خودت می‌پرسی چرا؟ جوابی نمی‌گیری. دعا می‌کنی. جوابی نمی‌گیری. هیچ. بهتر نمی‌شود که بدتر هم می‌شود.


وقتی می‌گویم شنا در خلاف حهت امواج، ینی خودت که هیچ، دیگران هم یا به کمکت نمی‌توانند که بیایند یا اگر آمدند هم انگیزه برای ماندن، برای کمک کردن ندارند. موج می‌آید و می‌برتشان. باز هم خودت می‌مانی و همین امواج.
می‌گفت: هیچ‌وقت؛ هیچ‌وقت؛ به هیچ‌چیز و هیچ‌کس تو زندگیت تکیه نکن جز خودت! خب؟ منتظر نباش هیچ‌کس کنارت وایسه دستت رو بگیره. می‌فهمی؟ هیچ‌وقت.»

در این جهان خاکی آدم خودش است و خودش است و خودش است و خودش و خودش.

دردم از آن است که هیچ‌کس درد را نمی‌فهمد و نمی‌داند.

خدا گیر کارهای مرا هیچ‌وقت به دیگران وا نگذارد! حتی اگر خیلی نزدیکم باشند؛ دلی یا فیزیکی یا هر چیز.
[همین لحظه در گوشم می‌خواند:‌ نمی‌شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره؟ نمی‌شه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره؟»]
منسجم نمی‌نویسم. درگیرم با خیلی فکرها. نمی‌توانم بنویسمشان و بگویشمان. اگر گفتنی بود پیش از این‌ها گفته بودم و اگر نوشتنی بود پیش از این می‌نوشتم. اصلا بخشی از رویایم بود این‌که بتوانم بنویسم! بتوانم بگویم! خودم را محکوم به سکوت نکنم.

همیشه همین است. از خودم گله دارم. از دست خودم فریاد‌ها در دل دارم. فریادهای نگفته. حرف‌های نزده. چیزی شبیه شنا در خلاف جهت امواج آب.
+
این آقای شجریانِ پدر، آلبومی دارد که اسمش هست غوغای عشق‌بازان». حقا که تک است. می‌شود ساعت‌ها با آن اشک ریخت. می‌شود حتی گوشش نکرد و فقط یادش آورد اما باز هم گریه کرد.
+
اگر خواستید چیزی مثل شکل زیر رسم کنید،‌ به یک مرکز تصفیه‌ و پمپاژ‌ آب خانه‌های روستایی رفته و از آن‌ها داده‌های کنتور برقشان را بخواهید. سپس شرکتمان را پیدا کرده و داده‌ها را در اختیارش بگذارید. نمودار زیبای شما آماده است! این یکی بامزه‌ترین نمودار این روزها بود.

پ.ن: به جای خدایا بابت همه‌چیز شکر» دیگر می‌گویم خدایا بابت کارآموزی شکر؛‌ اما واقعا آن شنای در خلاف حهت امواج حقم نیست. خودت درستش کن. [این‌که این جمله‌ی آخر را حق به حانب بیان می‌کنم را هم تصدیق می‌کنم مع‌الاسف. واقعا کمی آرام بودن را حق خودم می‌دانم. چون همیشه تلاش کرده‌ام که آرام باشم و همیشه هم نبوده‌ام.]»

+

نمی‌شود که.»


these days I am real me more.
I laugh at loud,
I am so happy,
I get excited more and more and more,
everything is good,
It's Ok,
But I loved that NILOO more.
she was sad, but she had something to be sad about. that was valuable.
she doesn't have that maybe anymore.
How much is that important to be happy?

Is "ME" good enough? shouldn't she try to change things?

+
سخته. آدمی که دلتنگه براش خیلی سخته که نگه دلتنگه.
+
این دل‌گیر» چه واژه‌ی زیباییه :)
+
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر،
آن مهر بر که افکنم؟‌ آن دل کجا برم؟

این روزا هر طور که هست سرم رو به کار گرم می‌کنم.
هشت و نیم - نه صبح می‌زنم بیرون می‌رم سر کار، تقریبا هشت شب برمی‌گردم. تا یه استراحت کوچیک کنم و یه سریال ببینم نصفه شب شده و باید بخوابم.
اگه کار نباشه می‌شینم سر پروژه و خودم رو خوب مشغولش می‌کنم. البته اونم ددلاینش سه چهار روز دیگه‌س. باید یه سرگرمی جایگزین پیدا کنم. آها البته یادم به پروژه کارشناسی نبود! شاید فردا باز بشینم سر اون. یا بعد از ددلاین. هر وقت که کاری نداشتم. هر وقت دیدم فکرم داره باز راه خودش رو می‌ره! باید افسارش رو بگیرم دیگه.
برای هزارمین بار شکر می‌کنم که موضوع کارم رو خیلی دوس دارم :)) این بهم کلی انگیزه می‌ده که خوب کار کنم. دلم می‌خواد بعدا هم همین‌کار رو ادامه بدم. دیگه دولوپر شدن هم چیپه به نظرم! (البته فکر کنم همیشه بود)
کارم رو اونقدر دوس دارم که شبا که برمی‌گردم خونه، پتانسیل اینو دارم که بازم بیشتر در موردش بخونم. باید یه کورس جدید بردارم براش. چون سر کار معمولا سرم به کد زدن گرم می‌شه و حس می‌کنم یه سری بخشای تئوری که باید بدونم جا می‌مونه.
خوبه. خیلی خوبه. اونقدر کار سرم ریخته که می‌تونم افسار فکرام رو در دست بگیرم. اینجوری حس نظم بیشتری هم دارم. تنها مشکلش اینه که این روزا هم باز تموم می‌شه! هنوز هم می‌مونه همون آش و همون کاسه‌ی همیشگی.
دیشب یه دعوای خیلی خیلی کوچولو و خیلی خیلی کوتاه و خیلی خیلی مسخره (اصلا اونقدر کوچیک که نشه اسمش رو دعوا گذاشت! بهتره بگم بحث مثلا.) و یه آیه‌ی قرآن که همیشه اذیتم می‌کنه (سر اینکه من معتقدم مصداق این آیه‌م اما خدا مشخصا معتقد نیس هنوز هم که هنوزه :))‌ اگه نه که یه کاری می‌کرد. لااقل همون نتیجه‌ای که توی آیه گرفته رو می‌گرفت و تواب و رحیم می‌شد نسبت بهم) کافی بود برای اینکه گریه کنم. خیلی. البته واقعا آدم قبل خواب نباید گریه کنه. خیلی بده! :)) چون از صبح که پاشدم تا ظهر چشم درد بدی داشتم. هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم که دیدن» بخواد. می‌خواستم بشینم کد بزنم برای پروژه اما نشد. مجبور شدم عصر شروعش کنم. اما به جاش خوابیدم و چشمام رو بستم و کتاب صوتی یک عاشقانه‌ی آرام» رو با صدای پیام دهکردی گوش کردم:


یاد، عین واقعه نیست؛ تخیل آن است یا وهم آن.
یاد، فریبمان می‌دهد. حتی عکس‌ها راست نمی‌گویند. حتی عکس‌ها.

در گذشته‌ها به دنبال آن لحظه‌های ناب گشتن، آشکارا به معنای آن است که آن لحظه‌ها اینک وجود ندارند.
آتشی که خاکستر شده، عزیز من، آتش نیست؛ حتی اگر داغ داغ باشد.

نگذاریم شعله بمیرد. فریب حرارت را نخوریم. اصل، رقص شعله‌هاست؛ نه گل‌های سرخی زیر قبای خاکستر.»


دیشب بالاخره بعد یه سال باز زیر آسمون شب خوابیدم. اونم از نوع پر ستاره‌ش.
این عکسو دیشب گرفتم:

هوا سرد بود و اگه عاقل‌تر بودم احتمالا همون سر شب پا می‌شدم از اونجا می‌رفتم توی اتاق می‌خوابیدم. اما خب باید فکر می‌کردم.
دیشب باز به خیلی چیزا فکر کردم. بیشتر از همه به اینکه این فکرا رو چطوری تموم کنم.
به این فکر کردم که من چقدر ارتباطم با آدمای مختلف فرق داره! یعنی کاملا بر حسب تعریفی که از اون آدم دارم باش ارتباط می‌گیرم. اما چقدر اشتباهه.
از یکی بدم میاد چون به نظرم یه سری کاراش درست نیس یا از یکی خیلی خوشم میاد چون به نظرم افکار درستی داره. و بر همین اساس هم باهاشون کم‌تر و زیادتر حرف می‌زنم یا کم‌تر و زیادتر بهشون فکر می‌کنم. دیروز تو فکر چندتا از دوستام بودم و اینکه چه خراب‌تر شده همه‌چی بینمون. به این فکر کردم که چی شد که تلاشی نکردم درست شه؟ دیدم واقعا ارزش‌گذاری می‌کنم روی آدما و هرکس یه طوری ارزش داره. اینه که برای اونایی که ارزش‌مند‌ترن بیشتر انرژی می‌ذارم که بمونن. ولی احتمالا پیش‌فرضم نسبت به یه سریشون اشتباس. اما خب، اونا هم خوب نبود کاراشون. قبول کنیم.
از این حرفای خاله‌زنک‌طور که بگذرم، دیشب هم زیر همین آسمون چند بار این آهنگی که خیلی دوسش دارم رو گوش دادم:


I Just don't know what you're thinking:


if I knew what you were thinking
I would've stopped this boat from sinking
but darling you are like the sun
setting when my evening comes
I just don't know what you're thinking
And I would've stopped the sky from
falling
if I knew
if I knew
and I would love you every morning, if I knew
if I knew
And if I knew what you were thinking
I would've stopped this boat from sinking, but darling you are like the stars
I know I can't reach that far
I just don't know what you're thinking


گویاست دیگه. نگم. هی هی.
من خیلی از خودم خوشم میاد ولی :))
می‌شه خوشحال بود تو هر شرایطی. می‌شه واقعا! چرا بیشتر آدما نمی‌خوان که خوشحال باشن؟

دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»
هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آینده‌ت نداری همینه دیگه. من به هر راهی می‌تونم بعد از این‌ها طی کنم فکر کردم و دیدم هر کدومش می‌تونه پشیمونم کنه. جدی همه‌ی آدمای هم سن من همین‌قدر رو هواس افکارشون؟ یعنی اونا هم همین‌قدر از راه‌های پیش روشون می‌ترسن؟
یه وقتایی فکر می‌کنم اصن چی شد که این‌طوری شد؟ یه جورایی ینی دلم می‌‌خواد دنبال مقصر بگردم. اما خب کسی مقصره واقعا؟ حتی خودم؟ شاید در واقع این‌که نمی دونم توی آینده کدوم راه رو باید رفت به خاطر اینه که یه فرآیند پشیمونی رو از همین حال شروع کردم. ینی اگه بعدا بخوام بگم از کجا به بعد رو ازش پشیمونم احتمالا می‌گم از اواخر سال ۹۷! ینی الان هم جزوشه.
اما نمی دونم که واقعا راه بهتری بود که بشه انتخابش کرد؟ ینی می‌خواید بگید لعنت به نفس اماره؟!
الان هیچ کاری نمی‌کنم که به نظر خودم مفید به حساب بیاد. همه‌ش با خودم می‌گم بالاخره یه روز درست می‌شه! فقط هی منتظرم تا همه‌چیز درست شه. من واقعا آدم بدی‌ام. گندِ گند.
من سر یه چیزایی چقدر دارم خودم رو اذیت می‌کنم ولی. اما نمی‌شه. نمی‌شه که اذیت نشم. تشخیص درست از غلط رو هم که دیگه نمی‌دم.
هی اینجا لیترالی هیچ کس نیس که خودِ خودِ خود من رو اون‌جوری که واقعا واقعا هستم بشناسه. هر کی یه چهره‌ای ازم داره. می‌تونم اولویت‌بندی کنم که به ترتیب کیا چهره‌ای که ازم می‌شناسن واقعی‌تره؟ ولی خب اگه آدما یه چیزایی رو در موردم می‌دونستن الان دنیا جای قشنگ‌تری بود برام. پس چرا درست باهاشون حرف نمی‌زنم؟ چرا اجازه می‌دم برداشت‌هاشون همون‌طوری اشتباه بمونه؟
من خیلی از اشتباه کردن می‌ترسم. انگار که اصن اگه یه راهی رو کج برم کلا می‌میرم! بابا بی‌خیال دختر! یکم اشتباه کن خب.


این فیلم‌ هم عجیب عالیست. از آن‌هایی که حتما باید چند بار ببینم. یک بار در مدت زمان جشنواره دیدم و یک‌ بار هم همین امشب.

[اخطار! سعی کرده ام اسپویل نشود،‌ اما مطمئن هم نیستم که این‌ها اسپویل به حساب نیاید!]

این‌طور شروع می‌شود که یک زندانی در زندان در حال تخلیه است گم می‌شود. آن‌ هم درست وقتی که زندانبان خبر ترفیع درجه گرفته و حالا گم شدن زندانی بدجور می‌تواند مقامش را نابود کند. آن هم برای کسی که به وظیفه‌شناسی و اداره‌ی درست زندان معروف است.
اولش داستان گم شدن یک زندانی‌ست. جلوتر که می‌رود می‌فهمید نه فقط یک زندانی که یک زندانی محکوم به اعدام است. جلوتر که می‌رود می‌بینید نه تنها یک زندانی اعدامی، که یک زندانی اعدامی بی‌گناه است. زندانی را اصلا هیچ جای فیلم نمی‌بینیم اما هر چه جلوتر می‌رویم شواهدمان بیشتر می‌شود که او بی‌گناه است.

اما آن‌چه جذبمان می‌کند داستان گم شدن زندانی شاید نیست. البته که هیجان دارد روند پیگیری داستان و گشتن‌ها و طی کردن روش‌های مختلف برای پیدا شدنش و پیدا نکردن‌های پی در پی! ( :)Oh! I have the same story here ) اما چیزی که کمتر در فیلم‌ها دیده‌ام (در فیلم‌ ایرانی که به خاطر ندارم دیده باشم اما در هالیوودی‌ها احتمالا یکی دو موردی دیده‌ام) و به نظرم جذابیت فیلم را بالا برده، این است که داستانش به جز روایت یک داستان، جذابیت اخلاقی هم دارد. یعنی حس می‌کنی که ویژگی‌های آدم‌هاست که مقابل هم قرار می‌گیرد نه خودشان. انگار که بحث سر آدم‌ها نیست، سر ویژگی‌هاست. بر عکس خیلی دیگر از فیلم‌ها.
بحث سر عدالت است و بی‌گناهی و مهربانی و قرار گرفتن در چارچوب قانون و عشق و وظیفه‌شناسی و انسان‌دوستی. دیدن خود یا اهمیت دادن به دیگران. بحث سر این است که آخر کدام یک از این ویژگی‌ها برنده است؟ سر کدام یک از این‌ها باید ریسک کرد و رسیدن به کدام یکی ارزشمندتر است؟
نه که بگویم خیلی واضح و مشخص بحث سر این‌هاست. نه اینطور نیست که همین‌طوری حس شود. اصلا در روند دیدن فیلم هیجان پیدا کردن احمد سرخ‌پوست این‌قدر زیاد هست که فکر نمی‌کنیم که دعوا سر مهربانی و عدالت و این‌هاست. اما شاید اگر وقتی تمام شد بنشینیم فکر کنیم که اصلا چرا این‌طور شد و آن‌طور نشد،‌ می‌بینیم که اصل دعوا سر این بوده که عدالت چیست؟ سر اینکه تعریف سرگرد جاهد از عدالت چیست؟

این هم از آن‌ فیلم‌هاست که دوستش دارم و به نظرم ارزش دیده شدن دوباره را هم دارد.
برای بار دوم که می‌دیدم یک سری نکات جدید هم کشف کردم که جالب بود.

دیدن این فیلم را زیاد توصیه می‌کنم :)) نمی‌گویم همه دوستش دارند، اما می‌دانم لااقل کسی ناراضی نیست از دیدنش. ولی شاید همه هم به اندازه‌ی من راضی نباشند.

غرق در همین overthinkingها، اول همین عنوان بالا را سرچ کردم که همین نوشته که این پایین عکسش را گذاشتم اولین چیزی بود که دیدم. شاید یک تعریف مشخص از overthinking همین باشد. اما راه‌حلش برای من احتمالا این نیست.
گاهی هم بخشی از این overthinking صرف این می‌شود که بررسی کنم اصلا خود این overthinking چیز خوبی‌ست یا چیز بدی؟ وقتم دارد هدر می‌شود یا نمی‌شود؟ آیا چیزهایی که درگیری ذهنی با آن‌ها دارم واقعا چیزهایی هست که نیاز است به آن‌ها فکر کنم؟ آن‌ هم به این گستردگی!
overthinking این روزها گرچه برایم محوریت مشخصی دارد ( :-" ) اما در موضوعات گوناگون پیش می‌رود. مثلا این روزها خیلی زیاد به جامعه فکر می‌کنم. به این‌که ما واقعا میان چه آدم‌هایی زندگی می‌کنیم؟ هر کدامشان چه هدفی دارند؟ چقدر افکارشان برای ما اطرافیانشان موثر است؟ اصلا چقدر ارتباط داشتن با هر کدامشان برایمان درست است؟ چرا قدم زدن در یک خیابان جنوب شهر حس متفاوتی با قدم زدن در یک خیابان شمال شهر به آدم منتقل می‌کند؟ (یک نکته‌ی فرعی: در اصفهان برعکس تهران، خیابان‌های شمالی معمولی‌تر و خیابان‌های جنوبی غنی‌ترند! در ضمن یک سری خیابان‌هایی هم در وسط‌های شهر به صورت رندوم غنی به حساب می‌آیند. برخی جاهای اطراف رودخانه‌ هم خانه‌های بسیار وزینی وجود دارد که فکر کنم این‌ها از همه‌شان غنی‌تر باشند.)
اتفاقا همین حالا داشتم پادکست بی‌پلاس قسمت شانزدهم را گوش می‌کردم. خلاصه‌ای از کتاب جاده‌ای به شخصیت. می‌گوید دو نوع آدم داریم:
۱. آدم‌هایی که برون‌گرا و برنده و جنگنده هستند و جامعه‌هایی که دنبال موفقیت و پیشرفتند، جایی برای این آدم‌ها‌ست. آدم‌هایی که من» محور هستند. اخبار دنیا را با محوریت خودشان می‌شنوند.
۲. آدم‌هایی که درون‌گرا هستند و در بند اخلاقیاتند. دنبال آدم‌ خوبی بودن هستند. درباره‌ی آینده و اهدافشان بیشتر شک و تردید دارند.
می‌گوید بسته به فرهنگ غالب جامعه‌ی اطراف، آدم به سمت یکی از این شخصیت‌ها سر می‌خورد.
می‌گویند فرهنگمان بیشتر سعی دارد آدم یک را پرورش دهد. راستش فکر می‌کنم دنیا هم بیشتر به همین آدم‌ها احتیاج دارد.
فکر می‌کنم از آدم یک راحت‌تر می‌شود به آدم دو تبدیل شد تا تبدیل شدن از آدم دو به آدم یک.

شاید یک جورهایی من هم درگیر با این فکر هستم که واقعا کدام نوع از این آدم‌ها بهتر است؟ من بهتر است کدام یکی باشم؟ حالا این انتخاب در تک‌تک انتخاب‌های بعدیمان هم مهم است. هر کدام از این آدم‌ها هم خوبی‌ها و بدی‌های خودش را دارد.
چقدر این قسمت این پادکست دوست‌داشتنی‌ست! همه‌ی حرف هایش به دلم نشست. دغدغه‌های خودم هم بود. به بار overthinking هم افزود!
اینجاست:

https://bpluspodcast.com/archives/the-road-to-character/2/



در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا
سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت.
+
شعر فارسی یک خوبی خیلی بزرگ دارد. آن هم آرایه‌هاست. آرایه‌های فراوان و لذیذ.
شعر گفتن فارسی، آن هم به سبک آن قدیمی‌ها، واقعا چه هنرمندانه و ظریف و دقیق است. شاید بتوان صدها بیت مثال زد که با خواندن آن‌ها عیمقا بتوان متحیر شد. از حافظ، از سعدی، از عطار، از محتشم کاشانی، از نظامی، از هاتف اصفهانی، از خیلی‌ها که من هنوز فرصت کشفشان را نداشته‌ام. از شاعران زمان حال شاید بتوان کمی - و آن هم فقط کمی - ابتهاج را هم رده‌ی آن‌ها دانست. اما فقط کمی!
بگذریم.
حالا مثلا شاعر آمده و گفته در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت» که شما در خیال خود فرض کنید معشوقی دارید با زلف چون کمند. شاید با خود خیال کنید که مقصود شاعر این بوده که به شما بفهماند نباید در میان تارهای موی معشوق گیر کنید. یا شاید در میان زلف معشوق چند سر بریده شده مشاهده کنید و ترس برتان دارد که مبادا بی‌جرم و بی‌جنایت در راه پیچیدن در زلف چون کمندش دار زده شوید؟! احتمالا این میان هم به این فکر می‌کنید که عجب معشوق خیانتکاری! قبلا سر افراد دیگری را هم پیش از من بریده!

اما از این بحث به غایت بی‌نمک و این استعاره‌ها و این معشوق‌های خیالی که بگذریم، ممکن است واقعا به تماشاگه زلفش دلتان روزی شده باشد که باز آید و جاوید گرفتار مانده باشد! آن وقت ممکن است از قضا چو خامه در ره فرمان او سر طاعت نهاده باشید که مگر او به تیغ بردارد و خب از این حقیقت هم نباید چشم پوشید که در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند عجب نباید داشت سری اوفتاده بر پایی. آن هم بی‌جرم و بی‌جنایت. شاید آن وقت بدانید که اصلا معشوقی کلا در کار نبوده. یعنی انگار نمی‌توانست معشوق این چنین باشد. شاید همین است که در وجود شاخ‌نبات حافظ هم بین علما شک و تردید است.
شاید شاعر واقعا استعاره‌ها را به مفاهیم دیگری گفته بود؟ نه؟
واقعا زلف چون کمندش منظور تارهای موی معشوق بود؟ تار موی معشوق بود که سر می‌برید؟ اغراق را باید به دایره‌ی آرایه‌ها‌ اضافه کنیم یا استعاره‌ها را جور دیگر تعبیر کنیم؟
اصلا اصل زیبایی‌اش هم همین‌جاست! که برای هر کس یک جوری معنی می‌دهد!
به هر حال امروز ورد زبانم شده بود که در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت.»
+
احتمالا متوجهم که مخاطبان منظور را نخواهند گرفت و در واقع هم اصلا اصل هدفم همین بود. همین که بگویم زیبایی‌اش این است که برای هر کس معنای خودش را دارد.


[ نامجو - زده]


سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که‌ ای خمارکش مفلس شراب‌زده!
که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای؟
ز گنج‌خانه شده خیمه بر خراب‌زده.
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند!
که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب‌زده.
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب‌‌زده :)
+
هی تایپ می‌کنم هی پاک می‌کنم. ول کن بابا. بزار همین یه آهنگ رو بزارم و برم.
اصن جدیدن دست و دلم به نوشتن هم نمی‌ره.
می‌دونستم بد می‌شه‌ها، ولی نه دیگه این‌قدر!
تعریفم از بی‌قراری چیز دیگه‌ای بود. اینقدر دقیق حسش نکرده بودم.
آی خدا تاوان کدوم گناه رو داری می‌گیری ازم؟‌ با چی داری امتحانم می‌کنی؟ فقط یه کلمه بگو که قرار نیس خسر الدنیا و الآخره بشم! لااقل این یکی رو بگو یکم آروم شم.
+
تو خیلی دوری. خیلی دوری. تو خیلی دوری. خیلی دور.

(نمی‌دانم چرا،‌ اما بعضی روزها دست به نوشتنم بهتر است. از صبح این سومین بار است که در بلاگ می‌نویسم.)
به معجزه فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که از همه‌ی چیزهایی که از بچگی برایمان تعریف کرده‌اند، همه‌ی واژه‌ها، همه‌ی مفاهیم، بین همه‌‌شان معجزه» یکی از آن‌هاست که برایم شبیه چیزی که تعریف کرده بودند نبود. معنایش تغییر کرد. باید بگویم مفهومی که حالا از معجزه در ذهن دارم با منطقم سازگار‌تر است. گرچه ممکن است اشتباه کنم. ممکن است تعریف قبلی هم چندان غلط نباشد. شاید باید در این مورد بیشتر مطالعه کنم.

به هر حال، پیش از این فکر می‌کردم معجزه یعنی وقتی برای کسی مشکلی پیش می‌آید بر اثر دعا کردن و خواستن از خدا، یک‌باره مشکلش برطرف شود. صبح مشکل داشته باشد و شب همه‌چیز حل شده باشد. مثلا بیمار باشد و شفا پیدا کند. مشکل اقتصادی داشته باشد و از آسمان برایش پول بیفتد :)) به طور کلی چنین اتفاقات یکهویی. اتفاقاتی که معمولا در سریا‌ل‌های ماه رمضان می‌بینیم؛ فردی بیمار است، معتاد است، بی‌گناه به زندان افتاده، به طور کلی مشکلی دارد، تا قبل از شب قدر هم مشکلش پابرجاست، اما شب قدر همه‌ی اطرافیانش مراسم احیا می‌روند، دعا می‌کنند، خودش توبه می‌کند، و فردایش همه‌چیز عادی شده و شرایط یکباره کاملا تغییر کرده و فرد کلا به زندگی بازمی‌گردد.

اگر بخواهم راستش را بگویم، از معجزات این دست شنیده بودم که گاها برای آدم‌هایی اتفاق افتاده بود. آدم‌هایی که احتمالا خیلی هم نزدیک نبودند. در واقع حالا که دارم فکر می‌کنم، یک مورد هم به یاد ندارم که در دوستان یا اطرافیان نزدیکم این جنس از معجزه، یعنی همین اتفاقات یک‌باره، را دیده باشم.

سوم دبیرستان که بودم، یکی از دوستانم بر اثر یک حادثه دچار مرگ مغزی شد. می‌دانید، مرگ مغزی یعنی همان مرگ. یعنی زنده بودن با دستگاه. تلخ بود و خیلی تلخ، اما واقعیت این بود که دوستمان را دیگر نداشتیم. با جزییات کامل در خاطر دارم که پس از امتحان نهایی فیزیک سوم دبیرستان از پله‌ها که پایین می‌آمدم، دوست صمیمی‌ام را دیدم، گفتم فلان سوال را شک داشتم و فکر کنم اشتباه نوشتم و شاید نمر‌ه‌ام بدتر از انتظارم شود. پوزخند تلخی زد و گفت: پایین که بروی با خبرهای بدتر از بد دادن امتحانت هم روبرو خواهی شد. درست منظورش را نفهمیدم،‌ اما پایین که رفتم همه در حال گریه و زاری بودند. از دوست دیگری پرسیدم چه شده؟ خبر مرگ مغزی شدن دوستمان را شنیدم. اولش اصلا باور نمی‌کردم. چند دقیقه‌ای طول کشید. خودم را در شرایطی دیدم که روی سکوی پله‌های روبروی در ورودی نشسته‌ام، به در چشم دوخته‌ام، و کاملا منتظر این صحنه‌ام که دوستم شادان و خندان وارد شود و بگوید همه‌چیز شوخی بود! کاملا این صحنه در ذهنم مجسم شده بود و گمان می‌‌کردم اگر چنین چیزی شود،‌ اسمش را خواهم گذاشت معجزه. اما واقعیت این بود که دوستمان دیگر هرگز از در مدرسه داخل نشد.
چند روز بعد از آن روز، خانواده‌ی دوست عزیزمان قرار بود برگه‌ای را امضا کنند که رضایت دهند برای پیوند اعضا. خانواده‌اش بسیار مذهبی و بااعتقاد بودند. خود دوستمان یک سال از ما بزرگتر بود، چون یک سال مدرسه نیامده بود و به جایش کل قرآن را در آن یک سال حفظ کرده بود. شنیدم که یکی از معلم‌های ادبیاتمان با عصبانیت به کادر مدرسه گفته بود که مگر عقلشان را از دست داده‌اند که می‌خواهند همه‌چیز را تمام کنند؟! چرا دعا نمی‌کنند؟ چرا منتظر نمی‌مانند معجزه شود؟ مگر به معجزه‌ی خدا اعتقاد ندارند؟
این تصوری‌ست که عموما نسبت به معجزه داریم. اینکه خداوند بیاید و چیزی را تغییر دهد. گمانمان هم این است که ما آنقدر در دنیا بدی نکرده‌ایم که خدا نخواهد به حرفمان گوش دهد. گمان می‌کنیم دلیلی ندارد که خدا آن اتفاق یهویی را برایمان رقم نزند.

اما من معجزه را حالا دیگر چنین تعریف نمی‌کنم. گرچه این معجزه‌ها دلخواه‌ترند و آدم‌ها دوست دارند یکهو ورق برگردد و همه‌چیز خوب شود، اما معجزه از دید من اصلا یک اتفاق یک‌باره نیست.
در پست دیگری همین روزها خواهم گفت که منظورم از معجزه‌ی زیباتر چیست.


چه راه‌هایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست.»
 

تو خوب سوختنو می‌شناسی؛ سکوتو از اونم بهتر!

من آتیشم؛ یه کاری کن نمونم زیر خاکستر.»

می‌خوام مثل همون روزا که بارون بود و ابری شم.

دوباره تو حریر تو مث چشمات ابری شم.»

 

که یکی هست و هیچ نیست جز او.
وحده لا اله الا هو.»

 

[ احسان خواجه امیری - خلاصم کن ]

 


.مست افتادم و در آن مستی       به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می‌شنیدم از اعضا           همه حتی‌ الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او              وحده لا اله الا هو»

این سه بیت از میان ترجیع‌بندی از هاتف اصفهانی‌ست. معروف‌ترین ترجیع‌بند اوست. بیت تکراری‌اش همین که یکی هست و هیچ نیست جز او / وحده لا اله الا هو» است.
از وقتی بیدار شده‌ام این سه بیت چند باری در ذهنم مرور شده. جالب است که مدت‌ها بود یاد این شعر نیفتاده بودم. این همان شعری‌ست که بار اول معلم ادبیات دوم راهنمایی برایمان سر کلاس خواند و آن‌ زمان چیز زیادی از آن دریافت نمی‌کردم،‌ اما با این حال به نظرم سبک جالبی داشت. بعدها که بزرگ‌تر شدم در یک کتاب ۵۰۰ ۶۰۰ صفحه‌ای که مجموعه‌ای از شعرها در آن بود، دوباره پیدایش کردم. بالای آن صفحه از کتاب نوشتم The best!» چون انگار که واقعا بهترین شعر آن کتاب همین بود.

+

جالب است که پنجشنبه صبح باشد و بعد از یک هفته‌ی هر روز شرکت رفتن، امید داشته باشم که این یک روز را بخوابم. اما صبحش از همه‌ی روزهای دیگر هم زودتر بیدار شوم. حالا ساعت حدود ۶:۳۰ است و من از حوالی ۵ صبح بیدارم. البته بیداری سر صبح لذت خودش را دارد. اهل خانه خوابند، کاری برای انجام دادن ندارم، شب هم نیست که خسته باشم. می‌توان راحت فیتیله‌ی ذهن چموش را روشن کرد و در سوالات همیشگی حول زندگی و دنیا غرق شد. سوالاتی که معمولا هم بی‌جوابند اما انسان از فکر کردن به آن‌ها سیر نمی‌شود. به این فکر می‌کنم که بعضی از سوال‌های آدم قرار نیست برایشان پاسخی پیدا شود. شاید برای رسیدن به جوابشان باید تا آن دنیا صبر کنیم و منتظر بمانیم. باید بعضی‌شان را زنده پس ذهنمان نگه داریم! باید فراموششان نکنیم، شاید بالاخره فرصتی پیدا شد که پاسخی برایشان پیدا کنیم.


در گذر این سال‌ها، من هزاران بار من بوده‌ام.
یکی از این هزار من کودک بود. با چیدن چند میز پذیرایی کوتاه و بلند پشت سر هم و طی کردن آن‌ها از ابتدا تا انتها و یک پرش کوچک خوش می‌گذراند. اما از همان پریدن از بالای یک میز پذیرایی کوتاه هم می‌ترسید. آخرش‌ هم همین ترس کار دستش داد؛ شپلق! از پشت با سر به زمین خورده بود.
یکی از این هزار من، نشسته بود و شعر می‌خواند که کبوتل قشنگم، خوشگل و شوخ و شنگم، وقتی می‌‌شینه لو دوشم، نوک می‌زنه به گوشم، از دست من دون می‌خوله، دون فلابون می‌خوله.» و حرص می‌خورد از اینجوری کردن» و آهنگشا زدن». وی بسیار لوس و مزخرف و حال‌به‌هم‌زن بود.
یکی از این هزار من مدرسه که می‌رفت، یک هفته صبح‌ها تعطیل بود و ظهر به بعد می‌رفت و هفته‌ی بعدش بالعکس. این من یک‌بار دوچرخه‌سواری می‌کرد؛ افتاد! دستش شکست :)) هنوز هم که هنوز است معتقد است که دست چپش کمی چلاق‌تر از دست راست است.
این من بعدتر رفت راهنمایی. آن‌جا معنای دوستی را فهمید. معنای خوش گذراندن با دیگران را. مدینه‌ی فاضله‌ی دوران تحصیلش هم همان‌جا بود و همان مدرسه‌ و لاغیر! (همین است که حتی کارسوق عزیزمان،‌ از وقتی آن‌جا برگزار نمی‌شود آن‌چنان دلبر نیست که پیش از این بود.)

منِ بعدی دبیرستان بود. عجیب آن‌که خاطرات دبیرستانِ من شامل یکی از تلخ‌ترین خاطرات ماست. خاطره‌ی مرگ یک دوست :) آن هم نه آن‌قدرها ساده. بگذریم. اما منِ دبیرستان شاید تازه داشت یاد می‌گرفت که برای خودش باشد. کلاس‌ها را که شاید هفته‌ای یکی دوتا می‌رفت که رفته باشد! پایین مانتوی سرمه‌ای‌اش با غلط‌گیر یک سری گل‌های ریز کشیده بود، درباره‌ی رویایش برای سفر با اتوبوس به کویر و همسفر شدن با یک پیرزن مهربان می‌نوشت، علاقه‌مندِ قطعی و بی‌‌برو‌برگرد معلم‌های ریاضی بود این آخری را همه می‌دانستند! :))
منِ بعدی کنکوری بود. از رویایش برای چایی دم کردن و میل کردنش همراه خدا که همیشه آن‌طرف میز نشسته بود، در خستگی‌های بین تست زدن و درس خواندن می‌نوشت. خوشحال بود. سر حال هم بود.

منِ بعدی تازه دانشگاه رفته بود. روابط اجتماعی‌اش ضعیف بود. ادعایش هم شاید زیاد. خسته بود. ناراحت بود. ناراضی بود. ناراضی نیامده بود اما ناراضی شده بود. اوضاع بر وفق مرادش نبود و می‌خواست که اوضاع را بر وفق مرادش کند. خواسته بود. خواسته بود که همه‌چیز را آن طور کند که خودش می‌خواست. سخت بود اما آن کار را کرد. حتی با هزار شک و تردید. و نماند.
منِ بعدی. دلش خواسته بود که زندگی کردن را یاد بگیرد و بزرگ شدن را. این من بود که شروع کرد به یاد گرفتن. شروع کرد به فاصله گرفتن از من‌های قبلی. رشد کرد. از راه‌های نامعقولی شاید. شاید هم نه. یعنی شاید برای دیگران بود و برای من، هرگز هم نامعقول نبود.
منِ بعدی. چه مسیرها و چه راه‌ها. چه بیداری‌ها و  چه خواب‌ها. چه روز‌ها و چه شب‌ها. چه فکرها و چه فکرها و چه فکرها. محکم شد. صبر کرد. منتظر شد. کج رفت. راست رفت. چه دانستن‌ها و چه ندانستن‌ها. چه شک‌ها و چه تردیدها. چه گریه‌ها و چه خنده‌ها. چه شورها و چه شعف‌ها. رشد کرد. مسلمان شد. کافر شد.
منِ من. گهی خندم، گهی گریم، گهی افتم، گهی خیزم؛ مسیحا در دلم پیدا و من بیمار می‌گردم.
منِ من، نشسته و همه‌ی من‌ها را رو به رویش گذاشته، به این فکر می‌کند کدام یکی از این من‌ها از همه بهتر بود؟ کدام یکی دوست داشتنی‌تر بود؟ نمودار دوست‌داشتن‌ این من‌ها با گذر زمان، برای منِ من، صعودی‌ست یا نزولی؟ سهمی‌ست؟ یا شاید سهمی وارونه؟ زنگوله‌ای‌ست؟ سینوسی؟ پله‌ای؟ اصلا یک به یک است یا نیست؟ یعنی س داشته؟ نداشته؟
اما منِ من. نمی‌شود گفت که از او ناراضی‌ام. دوستش دارم. یعنی دوست‌داشتنی‌ست. [بله، بعضی وقتا فکر می‌کنم.] اما آن طوری نیست که باید باشد. در واقع بهتر است بگویم که الان منِ من نمی‌تواند بگوید منِ من آن‌طور هست که باید باشد یا نه؟ اما شاید زمان که گذشت و بعدها که به یاد منِ من افتادم به او افتخار کنم. شاید هم توی سرش بزنم و سرزنشش کنم. خدا عالم است! البته بعید می‌دانم بیش از خیلی دیگر از من‌هایی که تا به حال بوده‌ام دوستش داشته باشم. اما خب، همین که بعدها سرزنشش نکنم هم خدا می‌داند که خودش دنیایی‌ست. نمی‌دانم هنوز که دارد کج می‌رود یا راست؟ همان بچه‌ی ترسو‌یی‌ست که آخرش شپلق از میز‌های پذیرایی زمین می‌خورد و سرش به سنگ می‌خورد؟ یا آن دانشجوی سال اولی که جایی که دوست نداشت نمی‌ماند و می‌رفت؟ همان که ریسک می‌کرد و تاوان ریسک کردنش را هم می‌داد. یا آن یکی که برای خدا چایی دم می‌کرد؟ یا آن که در یک حادثه‌ی پیش‌بینی‌نشده دستش شکست؟


دیشب بالاخره بعد یه سال باز زیر آسمون شب خوابیدم. اونم از نوع پر ستاره‌ش.
این عکسو دیشب گرفتم:
هوا سرد بود و اگه عاقل‌تر بودم احتمالا همون سر شب پا می‌شدم از اونجا می‌رفتم توی اتاق می‌خوابیدم. اما خب باید فکر می‌کردم.
دیشب باز به خیلی چیزا فکر کردم. بیشتر از همه به اینکه این فکرا رو چطوری تموم کنم.
به این فکر کردم که من چقدر ارتباطم با آدمای مختلف فرق داره! یعنی کاملا بر حسب تعریفی که از اون آدم دارم باش ارتباط می‌گیرم. اما چقدر اشتباهه.
از یکی بدم میاد چون به نظرم یه سری کاراش درست نیس یا از یکی خیلی خوشم میاد چون به نظرم افکار درستی داره. و بر همین اساس هم باهاشون کم‌تر و زیادتر حرف می‌زنم یا کم‌تر و زیادتر بهشون فکر می‌کنم. دیروز تو فکر چندتا از دوستام بودم و اینکه چه خراب‌تر شده همه‌چی بینمون. به این فکر کردم که چی شد که تلاشی نکردم درست شه؟ دیدم واقعا ارزش‌گذاری می‌کنم روی آدما و هرکس یه طوری ارزش داره. اینه که برای اونایی که ارزش‌مند‌ترن بیشتر انرژی می‌ذارم که بمونن. ولی احتمالا پیش‌فرضم نسبت به یه سریشون اشتباس. اما خب، اونا هم خوب نبود کاراشون. قبول کنیم.
 


غرق در همین overthinkingها، اول همین عنوان بالا را سرچ کردم که همین نوشته که این پایین عکسش را گذاشتم اولین چیزی بود که دیدم. شاید یک تعریف مشخص از overthinking همین باشد. اما راه‌حلش برای من احتمالا این نیست.
گاهی هم بخشی از این overthinking صرف این می‌شود که بررسی کنم اصلا خود این overthinking چیز خوبی‌ست یا چیز بدی؟ وقتم دارد هدر می‌شود یا نمی‌شود؟ آیا چیزهایی که درگیری ذهنی با آن‌ها دارم واقعا چیزهایی هست که نیاز است به آن‌ها فکر کنم؟ آن‌ هم به این گستردگی!
overthinking این روزها گرچه برایم محوریت مشخصی دارد اما در موضوعات گوناگون پیش می‌رود. مثلا این روزها خیلی زیاد به جامعه فکر می‌کنم. به این‌که ما واقعا میان چه آدم‌هایی زندگی می‌کنیم؟ هر کدامشان چه هدفی دارند؟ چقدر افکارشان برای ما اطرافیانشان موثر است؟ اصلا چقدر ارتباط داشتن با هر کدامشان برایمان درست است؟ چرا قدم زدن در یک خیابان جنوب شهر حس متفاوتی با قدم زدن در یک خیابان شمال شهر به آدم منتقل می‌کند؟ (یک نکته‌ی فرعی: در اصفهان برعکس تهران، خیابان‌های شمالی معمولی‌تر و خیابان‌های جنوبی غنی‌ترند! در ضمن یک سری خیابان‌هایی هم در وسط‌های شهر به صورت رندوم غنی به حساب می‌آیند. برخی جاهای اطراف رودخانه‌ هم خانه‌های بسیار وزینی وجود دارد که فکر کنم این‌ها از همه‌شان غنی‌تر باشند.)
اتفاقا همین حالا داشتم پادکست بی‌پلاس قسمت شانزدهم را گوش می‌کردم. خلاصه‌ای از کتاب جاده‌ای به شخصیت. می‌گوید دو نوع آدم داریم:
۱. آدم‌هایی که برون‌گرا و برنده و جنگنده هستند و جامعه‌هایی که دنبال موفقیت و پیشرفتند، جایی برای این آدم‌ها‌ست. آدم‌هایی که من» محور هستند. اخبار دنیا را با محوریت خودشان می‌شنوند.
۲. آدم‌هایی که درون‌گرا هستند و در بند اخلاقیاتند. دنبال آدم‌ خوبی بودن هستند. درباره‌ی آینده و اهدافشان بیشتر شک و تردید دارند.
می‌گوید بسته به فرهنگ غالب جامعه‌ی اطراف، آدم به سمت یکی از این شخصیت‌ها سر می‌خورد.
می‌گویند فرهنگمان بیشتر سعی دارد آدم یک را پرورش دهد. راستش فکر می‌کنم دنیا هم بیشتر به همین آدم‌ها احتیاج دارد.
فکر می‌کنم از آدم یک راحت‌تر می‌شود به آدم دو تبدیل شد تا تبدیل شدن از آدم دو به آدم یک.

شاید یک جورهایی من هم درگیر با این فکر هستم که واقعا کدام نوع از این آدم‌ها بهتر است؟ من بهتر است کدام یکی باشم؟ حالا این انتخاب در تک‌تک انتخاب‌های بعدیمان هم مهم است. هر کدام از این آدم‌ها هم خوبی‌ها و بدی‌های خودش را دارد.
چقدر این قسمت این پادکست دوست‌داشتنی‌ست! همه‌ی حرف هایش به دلم نشست. دغدغه‌های خودم هم بود. به بار overthinking هم افزود!
اینجاست:

https://bpluspodcast.com/archives/the-road-to-character/2/

 


[ نامجو - زده]
 


سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که‌ ای خمارکش مفلس شراب‌زده!
که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای؟
ز گنج‌خانه شده خیمه بر خراب‌زده.
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند!
که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب‌زده.
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب‌‌زده :)
+
هی تایپ می‌کنم هی پاک می‌کنم. ول کن بابا. بزار همین یه آهنگ رو بزارم و برم.
اصن جدیدن دست و دلم به نوشتن هم نمی‌ره.
می‌دونستم بد می‌شه‌ها، ولی نه دیگه این‌قدر!
تعریفم از بی‌قراری چیز دیگه‌ای بود. اینقدر دقیق حسش نکرده بودم.
آی خدا تاوان کدوم گناه رو داری می‌گیری ازم؟‌ با چی داری امتحانم می‌کنی؟ فقط یه کلمه بگو که قرار نیس خسر الدنیا و الآخره بشم! لااقل این یکی رو بگو یکم آروم شم.
 


در حال از آن وحشت‌آشیان برگشت و خواست تا هم بدان راه بازگردد.

عزمم درست گشت کز اینجا کنم رحیل / خود آمدن چه بود؟ که پایم شکسته باد!
چون خواست که بازگردد، مرکب نفخه طلب کرد تا برنشیند؛ که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت، نیک شکسته‌دل شد. با او گفتند که: ما از تو این شکسته‌دلی می‌خریم!
قبض بر وی مستولی شد؛ آهی سرد برکشید. گفتند: ما تو را از بهر این آه فرستاده‌ایم!»
او با زبان حال می‌گفت:

هرگز نشود ای بت بگزیده‌‌ی من / مهرت ز دل و خیالت از دیده‌ی من
گر از پس مرگ من بجویی یابی / مهر تو در استخوان پوسیده‌ی من

خطاب می‌رسید که: ای آدم! در بهشت رو، و ساکن بنشین، و چنان که خواهی می‌خور و می‌خسب، و با هر که خواهی انس گیر. هر چند که می‌گفتند او می‌گفت:
حاشا که دلم از تو جدا داند شد / یا با کس دیگر آشنا داند شد

از مهر تو بگسلد که را دارد دوست؟ / وز کوی تو بگذرد کجا داند شد؟»

این چیست؟ سنگ ملامت بر شیشه‌ی سلامت می‌زنیم و روغن خودپرستی آدم را بر زمین مذلت عبودیت می‌ریزیم. تیغ همت او را بر سنگ امتحان می‌زنیم.»

دیگر باره گلیم درد بر انداخت، ربنا ظلمنا آغاز نهاد، گفتند: ای آدم!
آیی بر من چو باز مانی ز همه / معشوقه‌ی روز بی‌نواییت منم
گفت:

خداوندا! مرا این سرگردانی همی‌بایست، تا قدر تو بدانم. حق خداوندی تو بشناسم. مرا این مذلت و خواری در خور بود، تا مرتبه‌ی اعزاز و اکرام تو باز بینم و بدانم که با این مشتی خاک، لطف خداوندی چه فضل‌ها کرده‌است و از کدام درکت به کدام درجت رسانیده و به غیرت پیوند از اغیار بریده. پس امروز عاجزوار به در کرم تو بازگشته‌ام و اگر چه زبان عذرم گنگ است، می‌گویم:

روزی دو سه گر بی تو شکیب آوردم / صد عذر لطیف دل‌فریب آوردم!
جانا! ز غمت سر به نشیب آوردم / دریاب که پای در رکیب آوردم
در این تضرع و زاری، آدم را به روایتی مدت چهارصد سال سرگشته و دیده به خون دل آغشته بگذاشتند. و عزت ربوبیت از کبریا و عظمت با جان مستمند و دل دردمند آدم می‌گفت:

من تو را از مشتی خاک ذلیل بیافرینم، و به عزت از ملائکه‌ی مقرب برگزینم، و تو را محسور و مسجود همه گردانم، و حضرت کبریا را در معرض اعتراض آرم، و عزازیل را از دوستی تو دشمن گیرم، و پیش تخت خلافت تو بر دار لعنتش کشم و به ترک یک سجده‌ی تو، سجده‌های هفتصد ساله‌ی او را هباء منثورا گردانم، و از جوار رحمت خود دور کنم! تو شکر این نعمت‌ها نگذاری، و حق من نشناسی، و قدر خود ندانی، و دشمن را دوست گیری، و دوست را دشمن دانی، و مرا و خود را در زبان دوست و دشمن اندازی. لاجرم چون سطوت قهاری ما دستبرد بنماید، باید که در صدمت اول به صبر پایداری و چین در ابرو نیاری.
روزی که زمانه در نهیبت باشد / باید که در آن روز شکیبت باشد
بد نیز چو نیک در حسیبت باشد / نه پای همیشه در رکیبت باشد
آدم آن دم نگذاشت، و باز علم عجز برافراشت و به قلم نیاز بر صحیفه‌ی تقصیر صورت اعزار می‌نگاشت. و با دل بریان و دیده‌ی گریان و زبان جانش می‌گفت:

خداوندا! باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی! همه فانی‌ایم و باقی تویی! همه درمانده‌ایم و فریادرس تویی! همه بی‌کسیم و کس هر کس تویی! آن را که تو برداشتی میفکن، و آن را که تو نگاشتی مشکن. عزیزکرده‌ی خود را خوار مکن، شادی‌پرورده‌ی خویش را غم‌خوار مکن. چون برگرفتی هم تو بدار. ما را با ما نگذار. و بدین بیخردگی معذور دار، که این تخم تو کِشتهای و این گل تو سرشته‌ای.

اگر بار خوار است، خود کِشته‌ای / وگر پرنیان است، خود رشته‌ای

چون زاری آدم از حد بگذشت، و سخن بدین سرحد رسید، آفتاب اقبال طلوع کرد. شب دیجور ادبار فراق را، صبح صادق سعادت وصال بدمید و از الطاف ربوبیت به عبودیت آدم خطاب رسید:
بازآی! کز آن‌چه بودی افزون باشی! / ور تا به کنون نبودی، اکنون باشی!
اکنون که به وقت جنگ، جانی و جهان / بنگر که به وقت آشتی چون باشی!
بفرمود تا به بدل، آوازه‌ی  و عصی آدم»، منادی ان الله اصطفی آدم» به عالم برآمد و دبدبه‌ی فتاب علیه» بر ملک و ملکوت افتاد. هم کرم خداوندی از بهر دوست و دشمن عذرخواه جرم او آمد. بعد از این همه زبان طعن در کام کشید و مهر ادب بر لب خاموشی نهید و زنگار انکار از چهره‌ی آینه‌ی این کار بردارید.
معشوقه به سامان شد، تا باد چنین بادا / کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا!
آن تصرفات گوناگون چه بود؟‌ آدم را در خلافت پرورش می‌دادیم، و نقطه‌ی محبت او را در این ابتلاها» به کمال می‌رساندیم.»


هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.
خدایا! به هر که و هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی.
عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.
هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه‌ی امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفان‌های وحشت‌زای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ‌وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم.
تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و جز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا کسی امید نبندم و جز در سایه‌ی توکل تو آرامش و امنیت را احساس نکنم.
خدایا! تو را بر همه‌ی این نعمت‌ها شکر می‌کنم.»

> چمران

+

چه طور یه آدم این‌قدر جالبه برای من؟

چه طور این‌قدر زیبا فکر می‌کنه؟

چمران برای من چمران بودنشه که جذابه. نه دکتر بودنش، نه وزیر بودنش، نه شهید بودنش؛ فقط خودِ خودِ چمران بودنش.
+
چیزی که بعد خوندن این متن به ذهنم می‌رسه این بیت از حافظه:

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها»


به همه‌ی لحظه‌های زندگی‌ام فکر می‌کنم که احساس کرده‌ام تنهای تنهایم. و بدحال و پریشان بوده‌ام.
به همه‌ی چیزهایی فکر می‌کنم که برای گذر از پریشانی‌ها و سرگشتگی‌ها خودم را به آن‌ها سرگرم کرده بودم. فیلم‌ها و آهنگ‌ها و فکرها و مسخره‌بازی‌ها و هر چیز دیگر.
اما هر بار به این فکر می‌کردم که به چه راهی بروم که از این حال پریشان، برای همیشه خلاص شوم؟

به دنبال یک درمان قطعی و همیشگی بودم. دنبال یک راه تماما درست. دنبال یک نفر که بدانم حرفش برایم حرف است. که هر چه او بگوید بدانم درست است. راهش را بدانم راه راست است و هم‌زمان به دلم هم می‌نشیند. دلیل راهش را بدانم و آن‌قدر به او مطمئن باشم که بدانم اگر بگوید این‌کار را بکن و آن یکی کار را نکن، همه‌اش از دلسوزی‌ست و نه منافع خودش در کار است و نه سواستفاده‌ای.
اما هرگز هیچ درمان قطعی‌ای پیدا نکرده‌ام. حتی یک نفر هم نبود که بگویم حرفش بر من تمام است. مسیرش همان است که می‌خواهم باشد. می‌شود بر مسیرش رفت و ماند. کنارش واقعا می‌شود تنها نبود.
اما این پریشانی و این تنهایی دائمی بود و نمی‌دانستم چرا. جالب آن بود که اطرافم هم کم نبودند افرادی با همین بی‌ثباتی‌ها و سرگشتگی‌ها و دور خود چرخیدن‌ها. حتی شاید همه‌ی کسانی که می‌شناختمشان گاه همین‌قدر مستاصل و بیچاره می‌شدند.
و من دائم گله می‌کردم. شکایت داشتم. همیشه می‌پرسیدم چرا انسان درگیر با این همه تنهایی‌ست؟ چرا هر کس که می‌بینم همین‌قدر پریشان‌وار می‌گردد؟ چرا نمی‌توانم در کل جهان یک نفر را پیدا کنم که بدانم راهش درست است؟ و در همین فکرها همین‌طور پیش می‌رفتم. شاید زمانی رسید که دیگر پذیرفتم که انسان است و همین پریشانی‌ها. انگار که آفریده شده برای پریشانی حال. برای ندانم‌های حل‌‌نشدنی. و من ندانسته بودم که چرا؟ نمی‌دانستم که چاره‌اش چیست؟
اما حالا می‌دانم درد تنهایی انسان حالا را، نداشتن دلیل راه‌ را.
حالا می‌دانم که ما واقعا آن دلیل راه را نداریم. آن آرمان‌ها که باید داشته باشیم را. آن راه درست رفتن‌ها را. این پریشانی واقعا به خاطر تنهایی بود. تنهایی به معنای نبودن یک نفر. بله واقعا به معنای نبودن یک انسان دیگر به جز خودمان. برای نبودن دلیل راه.
برای همین است که اسمش را هم گذاشته‌اند انتظار». و همه می‌دانند که انتظار» و تنهایی» حتما کنار هم‌ می‌آیند. منتظریم و منتظر هم می‌مانیم. حالا دیگر دلیل تنهایی انسان را می‌دانم و می‌دانم چطور تنهاییش خواهد رفت. حالا می‌دانم که باید با این تنهایی کنار بیایم و انتظار بکشم. انتظار بکشم که تو بیایی. حالا این تنهایی را برای خودم عزیز می‌دارم و به جان می‌خرمش، چون می‌دانم که بودنش از نبودن توست.
اما ما را ببخش. ببخشمان که چیزهایی پیدا کرده‌ایم که کنارشان از یاد ببریم که تنهاییم. از یاد ببریم که پریشانیم. از یاد ببریم که دوای درد تنهاییمان تویی. که از یاد ببریم که دنیا به ما قول داده که با تو خوب شود. با تو نجات یابد. نه چون تو که بیایی ظلم می‌رود، نه. چون تو می‌آیی که اول از همه آن تنهایی اصیلمان را ببری. آن پریشانی‌حالمان و آن استیصالمان میان راه‌ها را ببری. می‌آیی که تنها نباشیم.
حالا قدر همه‌ی لحظه‌های تنهایی‌ام را می‌دانم و می‌دانم که باید واقعا یک نفر باشد. یک نفر که دلیل راهمان شود. باید که تو باشی. باید که بیایی.
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به حان آمد، وقت است که بازآیی.
بازآ و دل تنگ ما را مونس جان باش. بازآ و از تنهایی ما را برهان. بازآ و بازآ.


پ.ن: این متن نیاز شدید به صافکاری دارد. اما فعلا باشد همین‌جا تا ببینم بعد چه پیش می‌آید.


به این فکر می‌کنم که چقدر خوبه با خستگی به خواب رفتن.
اینکه خودت رو قبل خواب مشغول کنی، با یه تکلیفی، کاری، کتابی،‌ موبایلی، چیزی.
به هر چیزی مشغول باشی به جز فکر.
اونقدر خسته باشی که چشمات سنگین شه از خواب و نرسی به فکر کردن.
امشب که تکلیف نداشتم و چراغ اتاقم هم خاموش بود و نمی‌شد کتاب خوند و گوشیمم نمی‌دونسم کجاست و خوابمم نمی‌برد، باز مثل قدیما توی فکرام جلو رفتم و جلوتر.
شاید به یه چیزی فکر کردم که تا حالا ندیده بودمش و با این جزییات هم بهش فکر نکرده بودم. با اینکه جلوی چشمم بود همیشه.
فهمیدم که از یه سری چیزایی که ذهنم بهشون می‌گه ایده‌آل» خیلی دور نیستم. یعنی همینجان، همین نزدیکی‌ها. ولی خب یه نزدیکی‌ای که کاش اصلا نمی‌بودن. کاش فکر می‌کردم که ایده‌آلی وجود نداره. چون این چیزی که به نظرم ایده‌آل میاد و الان هست و الان نزدیکه، در دسترس من نیس. نمی‌شه بهش نزدیک‌تر شد و نمی‌شه کشفش کرد. به خاطر یه سری دلیل خیلی مسخره که حتی مجال توضیحش رو هم ندارم. حتی توی همین خلوت بلاگم هم نمی‌خوام بگم.
فقط می‌شه نگاهش کرد. از دور هم نه‌ها، از نزدیک می‌شه نگاهش کرد. فقط نگاه.
خدایا. نمی‌دونم. شاید سندروم استکهلم دارم واقعا، که با همه‌ی این‌ها، با ایده‌آلای نزدیک غیرقابل‌دسترس گذاشتنت سر راهم، باز یه اصرار خاصی دارم که بگم شکرت. بگم حکمتت رو شکر. حکمتی که نمیدونم چیه و از کجا نشات میگیره. که بگم من هنوز هم دوستت دارم مثل قبل. حتی اگه نخوای این خوبی‌ها رو برام.
خدایا. ولی کاش اینطور نمی‌کردی. همین.


چند روزه با خودم می‌گم که خب نمی‌شه که با این رخوت روز‌هات رو بگذرونی که. به کارات نمی‌رسی اینطوری.
بعدش می‌گم خب بذار بشینم بنویسم باز. بنویسم که چی تو سرم می‌چرخه. می‌بینم هنوزم باور نمی‌کنم که اینقدر تونست که بد شه همه‌چی. درست مثل قیامت می‌گذشت انگار. از همون لحظه‌های اول که باور نکردم، از اون موقع که به مامان گفتیم و قیامت‌ترین شد، از اون موقع که یادبود کنسل شد و خواستن دوباره برگزارش کنن و باز کنسل شد، از دعوایی که سرمون اومد، از محمد که اومد اصفهان. همه‌ش قیامت بود، قیامت.
قبلا می‌گفتم اکی، می‌گذره و حالم خوب می‌شه. سر هر چیز کوچیک و بزرگی. و خب می‌گذشت و حالم خوب می‌شد. این بار رو شک دارم که بگذره و حالم خوب شه. قشنگ زخم عمیق دارم دیگه. کینه گرفتم به دل. لااقل قبلش ناراحتی بود. کینه نبود. ولی کینه شد.
می‌گم که خب دیگه همینه که هست. تا وقتی راه چاره نداری باید تحمل کنی دیگه، نه؟ می‌گم که خب باشه. بریم رو مود تحمل. میام باز یکم بچرخم توی توییتر و اینستا و. می‌بینم محمد باز یه توییت دردناک جدید زده، از نو آتیش می‌گیرم. از نو یادم میاد که باید باور کنم. باید به ذهن بسپارم این درد رو.
قبلا فکر می‌کردم می‌شه دور از ت زندگی کرد. می‌شه دور بود ازش. می‌شه حرصش رو نخورد. اما خب، نشد. این دفعه هیچ‌جوره نشد. حرص خوردیم، غصه خوردیم، ترکش خوردیم. آخ که ترکش خوردیم. که اگه اونا ترکش درجه اول خوردن و خانواده‌شون ترکش درجه‌ دوم و دوستاشون ترکش درجه سوم، ما ترکش درجه چهارم خوردیم. آخ که چه دردی هم داره.
توی دانشگاه یه دیوارنوشته بود که خیلی دوستش داشتم. هر روز صبح اولین چیزی بود که می‌دیدم و لبخند می‌زدم. این روزای آخر که می‌رفتم، تا می‌دیدمش روم رو برمی‌گردوندم. حتی از اون دیوارنوشته هم کینه به دل گرفتم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم نسبت به اون دیوار هم کینه‌ پیدا کنم. ولی خب شد. کی فکرشو می‌کرد؟
با خودم می‌گم بیا و یه کار کن که حالت بهتر شه. بعد می‌گم واقعا رواست الان حالم خوب باشه؟ رواست سمت خوشی برم؟ می‌بینم که نه.
می‌شینم به مهاجرت فکر می‌کنم. به اینکه دوست نداشتم برنامه‌ریختن براش با تلخی شروع شه. دوس داشتم خوشی باشه و تنها بدیش دلتنگی باشه. دوست داشتم اون دلتنگی به همه‌چی بچربه و مثل هر بار به این نتیجه برسم که نه، من نمی‌تونم برم! من دلتنگ می‌شم برای این آدما، برای این جاها. ولی الان اینقدر تلخه که انگار نمی‌شه نرفت.
مشکلاتم با خودم و با این دنیا کم نبود. این مسئله رسمن نوبر بود. من رو تا ته کوچه‌ی شک برد به قول سهراب. واقعا تا ته کوچه‌‌ی شک. تا جایی که دونستم واقعا می‌شه هرررچی ساختی کااامل فرو بریزه. نمی‌دونم برای من فرو ریخت یا نه، ولی سالم هم نموند.
حالم نامساعده، شب‌ها نامساعدتر. قبلا وقتی حالم خوب نبود، می‌گفتم می‌شه زد به دل طبیعت. اگه هم نمی‌رفتم و بزنم به دل طبیعت لااقل توی ذهنم اون سفر شمال یا اون سفر مشهد رو به یاد می‌آوردم و باهاش کیف می‌کردم. الان همونم نمی‌شه. انگار که واقعا زخم خوردیم و هر جا هم بریم این زخم رو داریم.
من نمی‌دونم چه بلایی سرم میاد و چی می‌شم. حتی انگار آرزوی از ته دل هم دیگه ندارم. هیچی اونطور به دلم نمی‌شینه انگار. نه که بگم از اون روز اینطور شدم‌ها. از قبل داشتم پیش‌زمینه‌ش رو. ولی از اون روز نحس یه‌باره همه‌چیز بدتر شد و بدتر. و الان انگار که واقعا هیچ» راهی نباشه که حالم رو بهتر کنه.
 


دردا.
دردا از من.
دردا از این عمرهای کوتاه و بی‌اعتبار ما.
دردا از نبودن‌ها و رفتن‌ها.
دردا از تو که هم نامه‌ی نانوشته خوانی و هم قصه‌ی نانموده دانی.
دردا از تو که یادت مونس جانم است.
دردا از من که با این همه‌ آدم نمی‌شوم که نمی‌شوم.
دردا از من که زندگی می‌کنم برای آن لحظات که حتی با آن برام هیچ حسی شبیه تو نیست، کنار تو درگیر آرامشم، همین از تمامِ جهان کافیه، همین که کنارت نفس میکشم» هم گریه‌ام بگیرد و غرق لذت شوم، اما برایم این لحظات هم محدود و اندک و کوتاه است. که من غرق لذت نمی‌شوم از تو.
دردا از من و همه‌ی فهمی که ندارم و ادعایی که دارم.
دردا از من و همه‌ی آن‌چه که بلد نیستم.
دردا از من و همه‌ی بدی‌هایم.
دردا از همه‌ی آن ذنوبم که تنزل‌النقم شده.
دردا از جهانی که شبیه به کمیل زیبای تو نیست.
دردا از بغض‌های فروخورده.
دردا از چشم‌های به یکباره اشکبارشونده.
دردا از دعاهای مستجاب نشده و دردا از شیطان رجیم.
دردا از من که آن نیستم که باید باشم.
دردا از من که دورم. دورِ دورِ دور.
دردا از تو و همه‌ی آن‌چه که می‌خوانی و می‌دانی.
دردا از این جهانت.
دردا.


خواستم بدانی که حالا دیگر من مرده‌ام. نه که امروز مرده باشم، چند روزی هست که مرده‌ام، اما وصیت‌نامه‌ام را حالا پس از مرگ می‌نویسم. حالا که چند روزی گذشته و بهتر باور کرده‌ام که مرگ چیست. نه که از قبل به نوشتنش فکر نکرده باشم، که بارها و بارها فکر کرده‌ام که اینجا چه باید بنویسم، اما تا آخرش هم ندانستم چه بنویسم که سزاوار این مرگ باشد. گذاشتم بمیرم و بعد بنویسم. اما حتی حالا هم چیزی فرقی نکرده، وصیت‌نامه‌ام می‌شود همین خزعبلات درهم. اما مهم این است که تو این‌ها را خوب می‌فهمی.

اگر خواستی به فرشتگانت بگویی که علت مرگم را بنویسند، بگو که از خودم جویا شوند؛ به آن‌ها خواهم گفت: سکوت».
خواستم که آدم‌ها ندانند. ریز و کوچکشان. نزدیک و دورشان. خواستم فقط تو بدانی. خواستم که نگویم. خواستم که ندانند. که البته خودمانیم، اگر می‌دانستند مگر تفاوتی هم می‌کرد؟ جز اضافه شدن چهار نصیحت اضافه‌تر. پس حالا هم نمی‌گویم. که علت مرگم را نوشته باشی سکوت. که البته خودمانیم. کاش فریاد زده بودم! کاش که فرشتگانت علت مرگ را ننوشته بودند سکوت».
نه که من مرده باشم. نه که نفس نکشم. اما چه بودنی؟ وقتی بدانم که همه چیزم خسر الدنیا و الآخره» است، حالا چه اینجا باشم و چه آن‌جا، در هر حال زیان‌کارم. زیان‌کار همان به که مرده باشد.
با خود می‌گفتم: حتما درست می‌شود! می‌گفتم که خدا بزرگ است، درستش می‌کند، اما دیدی خدای بزرگ؟ درست نشد. سکوتم نشکست اما خودم چرا. آدم‌ها، ریز و کوچکشان، دور و نزدیکشان، ندانستند که چه چوب خشکی در دست دارند و چه لیوان بلوری و چه نوک مدادی و چه کاغذ تری. اصلش هم همان شد که من ذره ذره‌ی سکوتم را لحظه به لحظه جان دادم.
آن چند روز پیش که مردم، گمان می‌کردم که آدم‌ها برایم اعلامیه‌ی فوتی می‌زنند و مراسمی. اما آن‌ها حتی ندانستند که من مرده‌ام. البته از این بابت رنجور هم نیستم. پیش از مرگم، خود روزی دو سه نوبت در عزای خود گریه کرده بودم. شاید برای مرگِ لجنی مثل من، همان هم کافی بود.
خواستم آدم‌ها چیزی ندانند که غمگین نشوند، خودم را حبس کردم، گفتند چرا؟ نتوانستم پاسخشان دهم. بیرون آمدم. باز گفتند چرا؟ نتواستم پاسخشان دهم. پس گریستم. گفتند چرا؟ سکوت کردم. تصور کردند دیوانه‌ام. شاید هم که واقعا بودم. نمی‌دانم. راستش را بخواهی نشد که قبل از مرگم سر از دیوانگی‌ام دربیاورم.
حالا، بگذار که من مرده باشم. که مگر پیش از این نبودم؟
حال من همه‌ی وصیتم را برای تو برای آن می‌نویسم که به مرگ خودم قسمَت دهم که دیگر موجودی را مثل من نیافرینی. با همان ویژگی‌های از من که سکوتش می‌کنم. با همین خسر الدنیا و الآخره» که منم و می‌بینی.
این‌ها را خیلی پیش از این باید به تو می‌گفتم. از همان چند روز پیش‌تر که شروع کردم به جان کندن. اما هنوز رنج مرگ با من بود. و البته هنوز هم هست. خواستم که سکوتم را با سکوت پر کرده باشم. اما تو نخواستی. خواستی که حتی آخر سکوت هم مرگ باشد.
خواستم که نمادین کاری کرده باشم که بدانی من می‌دانم که مرده‌ام. همین حالا آن کار نمادین را - که از آن هم سکوت می‌کنم - انجامش دادم. خواستم که دیگر خیالت راحت باشد که با زنده‌ام کاری نداری، اما مرده‌ام شاید کمی به کارت بیاید.  فقط حواست به قلبم باشد که آن را به کسی ندهی. می‌ترسم که مثل خودم شود. و یادت باشد که به زنده‌‌ها بگویی که با مرده‌ام راحت‌تر باشند. که نه دیگر چوب خشک است و نه لیوان بلوری.
خب.
حالا من مرده‌ام، کمی آزادتر از قبل!
وصیت کرده‌ام که مثل من هم نیافرینی.
حالا می‌‌شود که یک جور دیگر زنده‌ام کنی؟


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها